|
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : بهار و زینب
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد . یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: آن چیزی را "هر کس آن چیزی را با دیگری تقسیم می کند که از آن بیشتر دارد."
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : بهار و زینب
اعتراف های یه آدم ! یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستمبهشون نشون بدم. واسه همین برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم: ملاهزه شد...
صفحه قبل 1 صفحه بعد |