کاکتوس کده
این یه وبلاگ گروهیه
درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید. این وبلاگو بهار و زینب (دختر دایی و دختر عمه) ساختن . اگه از وبلاگمون خوشتون اومده برامون نظر بذارین. اگه خوشتون نیومده هم بازم نظر بذارین . ما سعی خودمونو می کنیم تا ایراد های وبلاگو بر طرف کنیم. لحظات خوبی رو داشته باشین.!!!

پيوندها
(p@risa77)
glamorous ミ★ミ ♥
به زودی یک عنوان زیبا انتخاب می شود
زندگی به سبک یاسی
√^☺๑دنیای بهاری ๑☺^√
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کاکتوس کده و آدرس kaktooskade.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 11209
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
بهار و زینب

آرشيو وبلاگ
مرداد 1391
تير 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : بهار و زینب

 روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .

یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.

وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای  دعوا آمده است

وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: آن چیزی را "هر کس آن چیزی را با دیگری تقسیم می کند که از آن بیشتر دارد."

 
چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, :: 12:8 :: نويسنده : بهار و زینب

منبع:http://parisa77.mihanblog.com/

 

 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : بهار و زینب

اعتراف های یه آدم !

یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستمبهشون نشون بدم. واسه همین برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم: ملاهزه شد...


* بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم.نمی دونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقد خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.


* دوران طفولیت یکی از بازی های من و داداشم این بود. یه پتو مینداختیم وسط خونه، می نشستیم توش، یه مگس کشم برمی داشتیم پارو می زدیم، بعد فکر می کردم الان تو مدیترانه ایم. تازه غرق هم می شدیم.


*بچه که بودم فکر می کردم چای قندپهلو هم مث سینه پهلو یه مریضیه.

* تو 10 سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو...بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده ام آی 6 بود...

* یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فرا روی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!

* یکی از دغدغه های دوران کودکی من این بود که «نخ» وسط نبات چی کار می کنه آخه؟!

* یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون می زارم گوشم. آهنگ پلی نمی کنم. بعد گوش می کنم ببینم بقیه را جع به من چی میگن...
 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد